صدف !

صدف !

موضوع : موضوعات بیشتر ,داستانک , | تاریخ : جمعه 15 آذر 1398 زمان : 2:00 | بازدید : 19
نویسنده : ماحی | نظرات (0)

بی آن که به حافظه ام فشار بیاورم ، یک روز بعد از ظهر بارانی را با تمام جزئیاتش در فصل پاییز به یاد می آورم که با پدرم در یکی از خیابان های پر رفت و آمد مسکو ایستاده بودم و احساس می کردم رفته رفته در نتیجه نوعی بیماری عجیب از پا می افتم...

به هیچ وجه دردی احساس نمی کردم ، اما پاهایم بی حس می شد ، نای حرف زدن نداشتم ، سرم به یک طرف متمایل می شد...

و روی هم رفته احساس می کردم چیزی نمانده که از حال بروم و روی زمین بیفتم . ***

چنانچه در آن لحظه مرا به بیمارستان می رساندند ، دکترها بالای سر تختم علت بستری شدن را بیماری گرسنگی می نوشتند که در هیچ کتاب پزشکی نیامده است !

کنارم ، توی پیاده رو ، پدرم با پالتوی مندرس تابستانی و کلاه پارچه ای که تکه ای از لایه ی پنبه ای آن بیرون زده بود ایستاده بود .

گالش های بدقواره ی سنگینی پایش بود و از ترس این که مبادا مردم ببینند که جوراب نپوشیده ، ساق یک جفت پوتین کهنه را دور ساق های پایش بسته بود .

این موجود آس و پاس ، ابله و عجیب و غریب که هر چه پالتوی تابستانی اش ژنده تر و کثیف تر می شد علاقه ی بیشتری به او پیدا می کردم ،

پنج ماه پیش از آن ،

در جست و جوی کار منشی گری به مسکو آمده بود و در این مدت به هر دری زده بود کاری پیدا نکرده بود و تنها در آن روز بود که پا به خیابان گذاشته بود تا چیزی گذایی کند .

روبه روی ما خانه ی سه طبقه ای بود که تابلوی آبی رستوران آن دیده می شد ؛

من سرم را از ضعف نمی توانستم راست نگه دارم و به عقب و یک طرف متمایل شده بود و بنابراین پنجره های روشن رستوران جلوی چشم هایم بود و رفت و آمد آدم ها را در پشت آن ها می دیدم ،

از آن جا در طرف راست جایگاه ارکستر ، دو تابلو و چراغ های آوریز رستوران پیدا بود و وقتی به یکی از پنجره ها خیره شدم توانستم لکه ی سفیدی را تشخیص بدم .

تابلو بی حرکت بود و چهارچوب مستطیل اش بر زمینه ی قهوه ای سیر آن توی چشم می زد .

با دقت بیشتری که نگاه کردم پی بردم که لکه ی سفید در واقع ، تابلوی سفیدی است که بر دیوار نصب شده و چیزی هم رویش نوشته شده که نمی توانستم بخوانم...

نیم ساعتی به تابلو خیره شدم ، سفیدی اش توجهم را جلب کرده بود ، گویی ذهنم درصدد بود هرطور هست به درونش نفوذ کند .

 

سعی کردم آن را بخوانم اما هرچه تلاش می کردم به جایی نمی رسیدم .

سر انجام بیماری عجیب کار خود را کرد ... 

سر و صدای کالسکه ها رفته رفته برایم حال غرش رعد را پیدا کرد ،

در لابه لای بوهای آزاردهنده ی خیابان صدها بوی تهوع آور را تشخیص دادم ،

نورها و چراغ های رستوران مثل برق آسمان چشم هایم را خیره کرد ،

حواس پنجگانه ام حساسیت و ظرفیتی بیش از حد معمول پیدا کرد و رفته رفته چیزهایی دیدم که پیش از آن نمی توانستم ببینم...

روی تابلو کلمه ی "صدف" را تشخیص دادم !

کلمه ی عجیبی بود ،

هشت سال و سه ماه توی دنیا زندگی کرده بودم اما به این کلمه برنخورده بودم . معنی این کلمه چه بود ؟!

به طور یقین اسم صاحب رستوران نبود ، آخر نام مغازه و صاحب آن همیشه در بیرون ساختمان نصب می شود نه توی آن !

به زحمت سرم را به طرف پدر برگرداندم و با صدای گرفته ای گفتم : " بابا صدف یعنی چی ؟ "

پدر نشنید ،

چشم به حرکت جمعیت دوخته بود و هر عابری را با چشم دنبال می کرد...

در نگاهش می خواندم که می خواهد چیزی به عابران بگوید ، اما کلمات مثل وزنه ی سنگینی از لب های لرزانش آویزان بود و پرتاب نمی شد ؛

حتی در دنبال عابری قدم پیش گذاشت و آستینش را گرفت ، اما وقتی او سر برگرداند گفت : "عذرمیخوام! "

سرش گیج رفت و تلوتلو خوران سرجایش برگشت ،

من باز گفتم : " بابا ، صدف ینی چی ؟ "

- " یجور حیوونه ، تو دریا زندگی می کنه "

این حیوان دریایی ناشناس را بی درنگ پیش خود مجسم کردم...

فکر کردم حتما چیزی است بین ماهی و خرچنگ و چون حیوان دریایی است با آن و فلفل تند و برگ بو ، سوپ ماهی داغ و خوشمزه ای درست می کنند...

یا به آن سرکه می زنند، کلم اضافه می کنند و قلیه ماهی درست می کنند،

یا با ترب کوهی ، همانطور خام ، سر سفره می آورند...

پیش خودم مجسم کردم که صدف ها را از بازار می آورند... خیلی سریع تمیز می کنند، خیلی سریع توی دیگ می ریزند ، خیلی سریع ... خیلی سریع...

چون همه گرسنه اند... خیلی گرسنه اند

بوی ماهی داغ و سوپ خرچنگ از آشپزخانه به مشام می رسید

احساس کردم که این بود ، دهن و بینی مرا غلغلک می دهد و رفته رفته مرا از خود بی خود می کند...

رستوران...

پدرم...

تابلوی سفید... آستین هایم... همه بوی آن را گرفته بود

بو آنقدر قوی بود که شروع به جویدن کردم

آرواره ام به حرکت درآمد و مثل این که راستی راستی تکه ای از این حیوان دریایی در دهانم باشد ، فرو دادم !

از بس لذت بخش بود ، زانوهایم خم شد و من بازوی پدر را چنگ زدم تا زمین نخورم و به طرف پالتوی تابستانی خیسش متمایل شدم.

پدرم سراپا می لرزید، 

سردش بود...

گفتم : " بابا ، صدفو تو ایام روزه می شه خورد ؟ "

پدرم گفت : " صدفو زنده زنده می خورن ، صدف مثل لاک پشت لاک داره ، صدف داره ، اما صدفش دو تیکست "

آن بوی مطبوع بی درنگ وجودم را رها کرد و صحنه ای که مجسم کرده بودم از میان رفت... 

در این جا بود که همه چیز برایم روشن شد.

زیر لب گفتم : " چه کثافتی... چه کثافتی ! "

پس معنی صدف همین است !

پیش خود موجودی مثل قورباغه را مجسم کردم

قورباغه ای که توی صدف نشسته ،

با چشمان درشت و براقش دارد بیرون را دید می زند و آرواره ی مهوعش تکان می خورد ...

این موجود را با آن لاک و چنگال ها ، چشمان براق و پوست لزج مجسم کردم که از بازار آورده اند ؛

بچه ها پنهان شده اند

و در آن حال که آشپز از احساس تنفر ابرو در هم کشیده ، آن موجود را با آن پاها می آورد ، توی بشقاب می گذارد و به اتاق غذاخوری می برد.

بزرگسال ها می گیرند و می خورند ، زنده زنده ، با چشم هایش می خورند ، با پاهایش،

و در آن حال جانور جیغ می کشد و سعی می کند لب هایشان را گاز بگیرد ،

رو درهم کشیدم ، اما...

چرا آرواره ی من طوری حرکت می کرد که انگار دارم چیزی می خورم ؟

با ولع می خوردم و در آن حال می ترسیدم مزه و طعمش را تشخیص بدهم .

همین که یکی را می خوردم، چشمان براق دومی را می دیدم

سومی را...

آن ها را هم خوردم...

دست آخر دستمال سفره را خوردم ، بشقاب را ، گالش های پدرم را ، تابلو سفید را... هر چیزی که چشمم به آن می افتاد می خوردم،

چون احساس می کردم هیچ چیزی جز خوردن بیماری ام را برطرف نمی کند .

صدف ها چشمان وحشتناکی داشتند و نفرت انگیز بودند ،

تجسم آن ها مرا دچار لرز می کرد ، اما می خواستم بخورم... بخورم...

ناگهان از درون من فریادی بلند شد ... : " صدف به-م بدین ، من چند تا صدف می خوام ! "

در آن لحظه صدای بی حال و لرزان پدرم را شنیدم : " آقایون به ما کمک کنین! من روم نمیشه گدایی کنم ، خدایا دیگه نای ایستادن ندارم... "

من دامن پالتو پدرم را گرفتم و کشیدم و گفتم : " من صدف می خوام "

صدای کسی را در نزدیکی خودم شنیدم که با خنده می گفت : " می خوای بگی تو صدف می خوری ؟ یه بچه به این فسقلی صدف می خوره ؟ "

دو مرد با کلاه رو به روی ما ایستاده بودند ، توی چشم هایم نگاه می کردند و می خندیدند.

" تو راستی راستی صدف می خوری کوچولو ؟! چطوری می خوری ؟ "

یادم می آید دستی قوی مرا کشان کشان توی رستوران غرق در نور برد .

 

چیزی نگذشت که عده زیادی دورم حلقه زدند و مرا با کنجکاوی و خنده تماشا می کردند ،

پشت میزی نشستم و چیز لزج و شوری را که بوی نا و گندیدگی می داد خوردم ،

بدون اینکه نگاه کنم و ببینم چه چیزی دارم می خورم ، با ولع و بدون این که بجوم فرو می دادم .

تصور می کردم که اگر چشم هایم را باز کنم چشمان براق ، چنگال ها و دندان های تیز را می بینم .

ناگهان بنا کردم چیز سختی را بجوم

صدای قروچ قروچ بلند شد

جمعیت خندیدند : " ها ها ها ، لاکش رو هم می خوره ! احمق جون فکر می کنی این هم خوردنیه ؟ "

یادم می آید بعد از آن تشنگی زیادی احساس کردم

توی رختخوابم دراز کشیده بودم و از سوزش سر دل و طعم عجیب روی زبان و لب خشک شده ام خواب به چشمم نمی رسید

پدرم توی اتاق می رفت و می آمد و انگار که با خودش حرف بزند دست هایش را تکان می داد...

زیر لب با خودش حرف می زد : "گمونم سرما خورده باشم ، حس می کنم یه نفر تو سرم راه میره... شاید علتش این باشه که... بله... امروز چیزی نخوردم... راستی راستی موجود مسخره و عجیب غریبی ام ، اون آقایون راحت ده روبل برای صدف ها پول دادن ، چرا نرفتم جلو ازشون خواهش کنم که... چیزی به من بدن ؟ یه چیزی می تونستم ازشون بگیرم "

نزدیکی های صبح خوابم برد

خواب دیدم قورباغه ای توی یک صدف نشسته و چشم هایش را دور می گرداند

ظهر از زور تشنگی بیدار شدم

نگاه کردم ببینم پدر کجاست

هنوز توی اتاق راه می رفت و دست هایش را حرکت می داد...

 

منبع : کتاب بهترین داستان های کوتاه - آنتون چخوف

ارسال نظر برای این مطلب


کد امنیتی رفرش